چند روزی بود بچهها بدجور هوس مربای البالو و شربت کردهبودند، با خودم گفتم دست بجنبانم و تا فصل آلبالو نگذشته با مادرم در باغ کمی البالو بچینیم.
هوای دلچسب و مطبوعی بود. همگی راهی شدیم به باغ که رسیدیم برای اینکه بچهها کمتر شیطنت کنند سریع دستم را بالا بردم و با صدای بلند گفتم: هر کی کمک کنه سهم بیشتری از مربا داره…
کودکانم شرط مادرانهی مرا که فقط برای تحریک حس مشارکتشان بود جدی گرفتند.
هر کدام با ظرفی به دست سراغ درختان رفتیم.
پسرکوچکم را دیدم که پاکت پلاستیکی پیدا کرده و با عزمی راسخ مشغول شده.
خوشحال بودم از این همه جنب و جوش و سرزندگیشان.
بعد از مدت کوتاهی صدای گریه پسرم مرا به خود آورد! خودم را از لابهلای شاخههای در هم تنیده به جایی که ایستاده بود رساندم.
پسرم مثل ابر بهار گریه می کرد. پرسیدم: چی شده؟
گفت:مامان من خیلی تند تند البالو چیدم، هیچی هم نخوردم! ولی چرا ابجی بیشتر جمع کرده!؟
نگاهی به پاکت در دستش انداختم. خندهام گرفت.
گفت مامان برای چی می خندی؟
گفتم:آخه ته پاکتت سوراخه!
پسرم مبهوت از اینکه سرش کلاه رفته و من که خنده بر لبانم خشکید.
یاد پند استادی عارف و بزرگ افتادم که فرموده بود: مواظب کیسه ی اعمالتان باشید نکنه بعد یه عمری بفهمید تهش سوراخ بوده و سرتون کلاه رفته باشه.
و با خود این شعر مولوی را زمزمه کردم: اول ای جان دفع شر موش کن / وانگهی در جمع گندم کوش کن.